خروج کاروان اهل بیت از کربلا
دشت می بلعید، کم کم پیکر خورشید را بر فـراز نیزه می دیدم، سرِ خورشید را آسمـان گو تا بشـوید بـا گـلاب اشـک ها گـیسوان خـفته در خاکسترِ خورشید را بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند پـیـکرِ از بـوریا عـریان ترِ خورشیـد را چشم های خفته در خونِ شفق را وا کنید تا بـبـیـند کـهکـشـانِ پـرپر خورشـید را نیمی ازخورشید، در سیلاب خون افتاده بود کـاروان می برد نـیم دیـگر خـورشید را کاروان بود و گـلوی زخمی زنگـوله ها ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند بر فراز نــزه می بیـنم سرِ خورشید را |